طاقت بیار(سیاوش قمیشی)


طاقت بیار میشه شنید

خندیدن دل خواه رو

تو زنده می مونی رفیق

طاقت بیار این راه رو

طوفانو پشت سر بذار

اون سمت ما آبادیه

این زمزمه تو گوشمه

فردا پر از آزادیه

طاقت بیار رفیق

دنیا تو مشت ماس

طاقت بیار رفیق

خورشید پشت ماس

طاقت بیار رفیق

ما هر دو بی کسیم

طاقت بیار رفیق

داریم می رسیم

دنیا اگه تاریک شد

دستای فانوسو بگیر

با من بیا با من بیا

چیزی نمونده از مسیر

سرما و سوز برف رو

آهسته پشت سر بذار

امروز وقت خواب نیست

ما با همیم طاقت بیار

طاقت بیار رفیق

دنیا تو مشت ماس

طاقت بیار رفیق

خورشید پشت ماس

طاقت بیار رفیق

ما هردو بی کسیم

طاقت بیار رفیق

داریم می رسیم

طاقت بیار رفیق

طاقت بیار رفیق

رفیق رفیق…

طاقت بیار رفیق

 

ماجرای اسیدپاشی زن به داریوش اقبالی


چهارشنبه شب گذشته هنگامی که داریوش خواننده رادیو تلویزیون سرگرم اجرای برنامه در کاباره ای واقع در اتوبان تهران کرج بود ناگهان زنی از میان مشتریان کاباره به طرف داریوش حمله برده و ظرف محتوی اسید را به سروروی داریوش می پاشد.چند ساعت پس از وقوع این حادثه سرویس هنری و حوادث مجله به پیگیری این واقعه پرداخت. 

چگونگی ماجرا..یکی از کارکنان کاباره خرم که داریوش در آن اجرای برنامه می نماید و در شب حادثه در کنار سن حضور داشته است به خبرنگار ما گفت که در حدود ساعت30 /11بعدازظهر چهارشنبه بود داریوش تازه بر روی سن آمده و دو ترانه اجرا کرده بود سرگرم اجرای سومین ترانه (نفرین نامه) شد در این هنگام زنی که پشت یکی از میزهای روبروی سن نشسته بود از جای خود بلند شد و با حرکت سریعی به روی سن آمد .داریوش به عادت همیشگی خود که در هنگام اجرای ترانه هایش چشمان خود را می بنددبا چشمان بسته سرگرم اجرای ترانه اش بود و به همین خاطر متوجه حمله این زن به طرف خود نشد در یک لحظه ما متوجه شدیم که این زن لیوان بزرگی را با محتویاتش به طرف داریوش پرتاب کرد . داریوش فریاد زد سوختم سوختم و نقش بر سن کاباره شد. هجوم این زن و مدت زمانی که از بلند شدن این خانم و رفتن وی روی سن کاباره به قدری سریع بود که هیچ یک از ما و اعضای ارکستر داریوش موفق به ممانعت از اقدام وی نشدیم. داریوش کت و شلوار مشکی به تن داشت و همین موجب شد که از شدت تاثیر اسید بر بدن وی بکاهد . ما با همکاری اعضای ارکستر داریوش وی را به بیمارستان رساندیم. در این اثنا زنی که بروی داریوش اسید پاشیده بود کف سن کاباره نشسته بود . 

در پاسگاه ژاندارمری کن 

در ساعت 12 شب چهارشنبه حدود نیم ساعت پس از وقوع این ماجرا مریم زنی که به صورت داریوش اسید پاشیده بود توسط مامورین به پاسگاه ژاندارمری کن تحویل گردید . مریم و راننده آژانس شب را تا ساعت 4 بعدازظهر روز پنجشنبه 27 مردادماه در پاسگاه ژاندارمری کن گذراندندو مامورین ژاندارمری کن در این فاصله تحقیقات مقدماتی خود را پیرامون چگونگی وقوع این حادثه به انجام رسانیدند. 

راننده آژانس چه می گوید ..راننده آژانس ایران تاکسی در تحقیقات مقدماتی که از وی در پاسگاه ژاندارمری کن به عمل آمد اظهار داشت که در شب وقوع حادثه متهم به بنگاه کرایه تاکسی که وی در آن سرگرم کار است مراجعه نموده و تقاضای تاکسی می نماید . سپس از وی می خواهد که او را به کاباره خرم در اتوبان تهران کرج برده و تا پایان برنامه کاباره به اتفاق وی حضور داشته باشد . این راننده در بازجویی خود خاطرنشان نموده است که تا ان لحظه این زن را ندیده بوده و اولین باری بوده که وی را ملاقات کرده است . مامورین پاسگاه ژاندارمری کن با خاتمه بازجویی از راننده آژانس به انجام تحقیقات از متهم اصلی پرداختند و پرونده متهم را در ساعت 4 بعدازظهر روز پنجشنبه 27 مردادماه تحویل بازپرس کشیک دادسرا کرده است. 

گفتگو با مریم …… ساعت ۲۰/۳دقیقه بامداد پنج شنبه هفته گذشته دو ساعت و بیست دقیقه پس از اینکه مریم منظور خود را که اسیدپاشیدن بر سر و روی داریوش بود عملی کرد و پس از دستگیری بوسیله مامورین گشت شبانه پاسگاه ژاندارمری کن به پاسگاه مزبور منتقل شد با گزارشگر سرویس حوادث اطلاعات هفتگی که پس از بروز این حادثه از ماجرا اگاه شده بود روبرو شد و در مورد انگیزه کاری که کرده بود حرفهایی زد که در زیر می خوانید . 

من یک زن کولی هستم اهل چهارمحال بختیاری می باشم و تا چهار سال پیش تنها یکبار سفری کوتاه به تهران کرده بودم . 11 ساله بودم که بنا به درخواست والدینم تن به ازدواج دادم و از انجا که ازدواج در این سن برای من هیچ مفهومی نداشت بیش از یک ماه نتوانستم با شوهرم زندگی کنم و شوهرم وقتی دید من نمی توانم برای او زن زندگی باشم قبول کرد مرا طلاق بدهد . 4 سال گذشت و من به اصفهان رفتم و یادم می آید کلاس هفتم بودم و 15 سال داشتم و یک روز بعد از ظهر که به اتفاق خواهرم به سینما می رفتم در خیابان با شوهر دوم خودم آشنا شدم و یک ماه بعد با وی ازدواج کردم. شوهرم واقعا یک مرد نمونه و یک شوهر ایده ال بود . من به همراه شوهرم به بلوچستان رفتم و به زندگی خانوادگی خودم با وی در آنجا ادامه دادم . من با اینکه هیچ وقت به تهران سفر نکرده بودم و بیشتر دختر صحرا و کوه بودم تا دختر شهر ولی هیچ وقت از دنیای مد و زیبایی جدا نبودم و همیشه آخرین مدهای لباس برای اولین بار بر تن من دیده می شد به طوریکه دوستانم که به تهران سفر می کردندو نزد من بر می گشتند می گفتند در تهران هم زنی به زیبایی و شیک پوشی تو ندیدیم ولی هیچ کدام از این تعریف ها برای من اهمیت نداشت. من ضمن این که برای همسرم سعی می کردم یک زن خوب باشم در خانه هم برای او خدمتگذار واقعی بودم و هیچ وقت نخواستم خواسته شوهرم را که آوردن یک یا دو زن خدمتکاربرای من بود قبول کنم اینها را می گویم برای اینکه بدانید من هیچ وقت نمی خواستم یک زن سبکسر باشم و زندگی خانوادگی برایم واقعا ارزش داشت تا اینکه آن روز فراموش نشدنی که حالا می گویم تلخ ترین روز زندگیم بود برای من فرا رسید. بهار دو سال پیش بود و ششمین فرزند من یک ساله بود که یکی از دوستانم میخواست به اتفاق شوهرش به تهران بیاید از من خواست اگر چیزی لازم دارم بگویم تا از تهران برایم بیاورد و من به او سفارش یک جفت کفش و چند نوار آهنگهای ایرانی را دادم . وقتی به من گفت دوست داری کدام خواننده ها را برایت بیاورم گفتم مهم نیست چه خواننده ای باشد تازه ترین آهنگهای روز را بخر و برایم بیاور و دوستم همین کار را کرد . من تا ان زمان اصلا داریوش را نمی شناختم . در بین کاست ها دو آهنگ هم از خواننده ای به اسم داریوش ضبط شده بود که من دربین همه آهنگ ها فقط از صدا و آهنگهای این خواننده خوشم آمد به طوری که صدها بار آنرا گوش کردم . چند روزی گذشت و یک روز که من به تنهایی در شهر قدم می زدم وقتی ازجلوی تنها کاست فروشی شهر رد می شدم چشمم به پوستر بزرگ یک مرد افتاد . وارد مغازه شدم و ضمن خریدن چند نوار از فروشنده پرسیدم این پوستر کیست و او در جوابم گفت داریوش خواننده و از همین لحظه بود که من دچار بزرگترین اشتباه زندگیم شدم. اشتباهی که حالا پس از دو سال هیچ چیز نمی تواند جبرانش کند من چنان مجذوب این پوستر شدم که خواستم آنرا خریداری کنم ولی فروشنده می گفت من آنرا نمی فروشم و این را برای خودم از تهران خریداری کرده ام . به هر ترتیبی بود با پرداختن 50 تومان آن پوستر را خریدم و با خود به خانه آوردم ولی فرصت نصب آنرا پیدا نکردم چون شوهرم همان روز به من اطلاع داد که ما برای همیشه به تهران می رویم . مثل اینکه همه چیز دست به دست هم می داد تا راه اشتباهی را که در پیش گرفته بودم هموارتر شود . از این خبر خیلی خوشحال شدم چون مطمین بودم در تهران فرصت دیدار داریوش نصیبم خواهد شد . چند روز بعد راهی تهران شدیم و در خانه مجللی که شوهرم نیمی از آنرا به اسم من کرده بود اقامت کردیم و من یک هفته پس از ورود به تهران بود که پوستر داریوش را به دیوار یکی از اتاق های خانه نصب کردم . وقتی ظهر آن روز شوهرم به خانه آمد و پوستر داریوش را روی دیوار دید خیلی عصبانی شد و ضمن پاره کردن آن با من دعوا کرد که این کارها چیست که تو می کنی . بعد از آن خیلی خلاصه تلاش های خودم را و دیدارهایی را که با داریوش داشتم برایتان می گویم. سه ماه بعد خواهرم که به اتفاق شوهرش در اروپا زندگی می کند به تهران امد و در سومین روز اقامت خود از شوهرم خواست که او و شوهرش را به کاباره ای ببرد که در آنجا خواننده های ایرانی برنامه اجرا می کنند.من که در آگهی های روزنامه خوانده بودم داریوش در شکوفه نو برنامه اجرا می کند از شوهرم خواستم ما را به شکوفه نو ببرد ولی شوهرم قبول نکرد و گفت محیط آنجا را دوست ندارم و آن وقت من گریه کنان به شوهرم گفتم که حتما باید به شکوفه نو برویم . شوهرم قبول کرد و ما به اتفاق به شکوفه نو رفتیم. هیچ وقت آن لحظه را که برای اولین بار داریوش را می دیدم فراموش نمی کنم . وقتی داریوش بر روی سن آمد و شروع به خواندن کرداین عشق گناه آلود با من کاری کرده بود که ضربان شدید قلبم را به خوبی احساس می کردم. پس از پایان برنامه به خانه برگشتیم و خوابیدیم و صبح زود که من از خواب بیدار شدم یکی از آهنگهای داریوش را بر روی ضبط صوت پخش کردم . شوهرم از خواب بیدار شد و با عصبانیت ضبط صوت را خاموش کرد و من به او اعتراض کردم و آن وقت شوهرم بیشتر عصبانی شد و ضبط صوت را شکست و آن وقت من بدون اینکه بدانم چکار می کنم فریاد زدم من داریوش را دوست دارم وای که شوهرم با شنیدن این حرف چه حالی شد . چند ضربه به صورت من زد و فریاد زد همین الان از این خانه بیرون می روی . من هم مقداری از لباسهایم را برداشتم و از خانه خارج شدم و چون هیچ کجا را نداشتم که بروم رفتم هتل ویکتوریا ویک اتاق گرفتم .همان شب باز به شکوفه نو رفتم و با دادن 100 تومان به یک گارسون به او گفتم به داریوش بگو پس از اجرای برنامه اش بر سر میز من بیاید می خواهم او را برای یک عروسی دعوت کنم.گارسون برایم پیغام آورد که به این زن بگو جلوی ماشین من منتظرم باشد . داریوش آمد و من گریه کنان گفتم که دوستش دارم و می خواهم با او حرف بزنم و آنقدر گفتم و گفتم تا اینکه داریوش به من گفت من امشب باید به دیدن گوگوش بروم و او را ببینم تو به اتفاق دوستان من به منزل آنها برو من صبح زود به دیدن تو خواهم آمد. آن وقت من سوار اتومبیل دوستان داریوش شدم و رفتم وآنوقت دوستان داریوش در حالیکه به من می خندیدند گفتند دختران زیادی هستند که داریوش را دوست دارند ولی او گوگوش را دوست دارد تو بد کاری کردی شوهرت را به خاطر داریوش ترک کردی . ولی هیچ کدام از این حرف ها به گوش من نرفت . آن روز صبح داریوش به دیدن من نیامد و دوستان داریوش که متوجه شدند من ناراحت هستم و به شدت گریه می کنم به من گفتند بیا ترا پیش داریوش ببریم و آن وقت آنها مرا به خانه یکی دیگر از دوستان داریوش بردند. داریوش در آن خانه به من گفت من نمی توانم با تو که شوهر داری دوست باشم برو سر خانه و زندگیت و من در جواب او گفتم اگر به عشقم جواب ندهی خودم را خواهم کشت و آنوقت داریوش شماره تلفن مرا کف دستش با خودکار یادداشت کرد و گفت به هتل برگرد من با تو تماس خواهم گرفت . من به هتل برگشتم و فهمیدم شوهرم مقدمات طلاق مرا آماده کرده بطوری که دو روز بعد حکم طلاق من و شوهرم صادر شد . داریوش هرگز با من با اینکه قول داده بود تماس نگرفت و من اولین بار در کاباره ونک به دیدنش رفتم و اینبار هم گریه کنان از عشق خود به او گفتم و این که شوهرم مرا طلاق داده است . همان شب به اتفاق داریوش به خانه اش رفتم و روز بعد داریوش به من گفت تو حتما باید نزد شوهرت برگردی چون من دیگر حاضر نیستم ترا ببینم . چند روز بعد چندنفر از دوستان شوهرم به دیدن من آمدند و از من خواستندبا شوهرم آشتی کنم و من هم قبول کردم و دوباره با شوهرم ازدواج کردم ولی سه ماه بیشتر نتوانستم به زندگی خود با شوهرم ادامه بدهم . عشق داریوش مرا دیوانه کرده بود تا اینکه دوباره من و شوهرم بر سر اینکه چرا من از صبح تا شب به نوارهای داریوش گوش می کنم اختلاف پیدا کردیم . شوهرم در این مدت سه ضبط صوت مرا شکست تا اینکه دیوانگی من به حد اعلای خود رسید و من در یک حالت جنون آسا تصمیم به کشتن شوهرم گرفتم . اما حالاباید بگویم خوشبختانه موفق نشدم . بلافاصله از خانه بیرون دویدم و خودم را به کلانتری رساندم و همه چیز را تعریف کردم بعد هم شوهرم آمد و از من شکایت کرد و پرونده ما به شعبه 15 بازپرسی دادسرای تهران رفت . در بازپرسی مزبور می خواستند مرا به زندان بیاندازند ولی شوهرم نگذاشت . او گفت من نمی خواهم مادر شش فرزندم به زندان بیافتد من رضایت می دهم به شرط اینکه همسرم تضمین دهد که برای همیشه از زندگی من و بچه هایم کنار برود . من هم قبول کردم و آزاد شدم و دوباره از شوهرم طلاق گرفتم . شوهرم 70 هزارتومان مهریه مرا با فروختن اتومبیلش که 120 هزار تومان ارزش داشت پرداخت و سپس با فروختن منزلمان در تهران 250 هزار تومان سهم مرا از آن منزل پرداخت و من با داشتن 320 هزار تومان پول بار دیگر به سراغ داریوش رفتم. 

در خیابان آیزنهاور یک آپارتمان شیک اجاره کردم و آنرا به سادگی آراستم و مجددا با داریوش تماس گرفتم و او به من قول داد هفته ای دو شب به دیدنم بیاید و همین کار را هم کرد و صاحبخانه من خودش شاهد است که داریوش هفته ای دو شب به دیدنم می آمد و هفته ای یک شب هم خودم به سراغ داریوش می رفتم و او را با خود به منزل می آوردم تا اینکه یک روز که من به اتفاق داریوش به خانه اش رفتم در کشوی کمدی که در اتاق خواب او بود مقداری عکس رنگی از گوگوش که کاملا تازه بود و آنها را در هیچ نشریه ای ندیده بودم دیدم. از دیدن این عکس ها خیلی ناراحت شدم و به داریوش گفتم این عکس ها اینجا چکار می کند . در جوابم گفت تو به اینها چکار داری من که به تو گفته بودم یک زن را دوست دارم . در جوابش گفتم و این زن گوگوش است. گفت گوگوش یا زن دیگری برای تو چه فرقی می کند مهم این است که من زن دیگری را به غیر از تو دوست دارم . گریه کنان از خانه اش خارج شدم و به منزلم برگشتم . دو شب گذشت و بعد که دیدم دیگر طاقت نمی آورم برای دیدنش یک دسته گل فوق العاده گران قیمت و قشنگ خریدم و به کاباره رفتم . داریوش با دیدن من گفت دیگر حاضر نیست مرا ببیند. با شنیدن این حرف بدون اینکه هیچ جوابی به او بدهم نگاهی به سر تا پایش انداختم و گفتم من زندگیم را فدای تو کردم برو و ببین چه بلایی به سرت می آورم و بعد بدون اینکه حرف دیگری بزنم روی از او برگرداندم و رفتم . شب بعد داریوش به سراغ من آمد ولی من در را برویش باز نکردم و او رفت . 

یک ماه گذشت . من تصمیم خودم را گرفته بودم . می خواستم داریوش را نابود کنم ولی بعد تصمیم گرفتم او را زجر بدهم . تحقیق کردم و فهیدم که او شبها در پارک خرم برنامه اجرا می کند و بیشتر شبها همانجا هم می خوابد . دیروز صبح بالاخره برای عملی کردن تصمیم خودم دست به کار شدم و یک بطری اسید خریدم . ساعت 10 شب بود که به طرف پارک خرم رفتم . آنجا چون من تنها بودم اجازه ندادند من داخل شوم برگشتم به خانه رفتم . یک پوستیژ به سرم گذاشتم و یک عینک بزرگ به چشمم و بعد به یک آژانس کرایه اتومبیل تلفن زدم و خواستم که برای من یک اتومبیل شیک با راننده بفرستد . اتومبیل آمد و من سوار شدم . از راننده خواستم مرا در شهر بگرداند و بعد سر صحبت را با او باز کردم و کمی خودمانی شدم و سپس وی را به پارک خرم دعوت کردم و او هم قبول کرد . به اتفاق به پارک خرم رفتیم و من با دادن انعام خوب به گارسون نزدیکترین میز به سن را گرفتم و آنجا نشستم . و بعد خیلی پنهانی شیشه بزرگ اسید را که با هزار دردسر در سینه پنهان کرده بودم خارج کردم و روی میز گذاشتم . همه فکر می کردند داخل آن شیشه مشروب است حتی راننده خواست از آن بخورد ولی من به او گفتم برای خودش ویسکی سفارش بدهد. تا اینکه نوبت برنامه داریوش شد . روی سن آمد و دو آهنگ فریاد زیر آب و شقایق را اجرا کرد و بعد مشغول خواندن ترانه نفرین نامه شد .اسید را از داخل شیشه درون یک لیوان ریختم و بعد در یک لحظه از جای خود بلند شدم و بروی سن رفتم . داریوش باز هم من را نشناخت . لیوان اسیر را بروی او پاشیدم و داریوش فریاد زد سوختم . دیگر چیزی نفهمیدم . عده ای روی سر من ریختند و بعد وقتی به خودم آمدم که اینجا بودم و بعد هم شما آمدید. 

مریم که اسم اصلی او ماه سلطان ش است 28 سال دارد و دارای 6 فرزند است که کوچکترین آِنها سه ساله است و بزرگترینشان 15 ساله. مریم می گوید به هیچ وجه از کاری که کردم پشیمان نیستم . داریوش مرا بیچاره کرد من هم خواستم او را بیچاره کنم . 

نتیجه پزشکی قانونی – داریوش در بیمارستان ….. چند ساعت پس از اینکه داریوش به علت جراحات وارده ناشی از سوختگی به وسیله اسید به بیمارستان مهر انتقال یافت خبرنگاران ما در بخش 3 بیمارستان مهر که داریوش در آن بستری است حضور یافتند و با وی گفتگوی کوتاهی انجام دادند. داریوش که از طرف ناحیه راست صورت گوش گردن سینه دست راست و قسمتی از ناحیه زیر شکم مجروح شده بود ابتدا در بخش اورژانس بیمارستان تحت یک سری معالجات اولیه قرارگرفت و سپس به بخش سوختگی بیمارستان انتقال یافت . به همراه داریوش اعضای ارکستر وی و محمود قربانی همسر سابق گوگوش در بیمارستان حضور داشتند . داریوش در هنگا م انتقال به بخش سوختگی بیمارستان در گفتگوی کوتاهی با خبرنگاران در حالی که به سختی قادر به صحبت بود اظهار داشت که عمل این زن یک اقدام وحشیانه بوده و مریم با پاشیدن اسید به صورت وی او را تا آستانه *** کشانیده است . داریوش در مورد چگونگی این ماجرا و رابطه اش با مریم که بروی او اسید پاشید شنبه این هفته که حالش بهتر شده بود مجددا گفت من وقتی بر روی سن برنامه اجرا می کنم قادر نیستم به خوبی تماشاچیان برنامه ام و آنها را که پایین سن نشسته اند ببینم چون اولا وقتی بروی سن می روم مسیولین نور و پروژکتور کاباره نور های رنگارنگشان را بر روی چهره من تنظیم می کنند و به دلیل انعکاس نور در چشم هایم به خوبی قادر نیستم پایین سن و تماشاچیان را ببینم و دوما من همیشه عادت دارم موقع خواندن چشم هایم را ببندم . آن شب پس از اینکه دو ترانه اجرا کردم و می خواستم سومین ترانه ام را بخوانم که برای یک لحظه چشم هایم را باز کردم و متوجه شدم یک نفر به طرفم می آید . فکر کردم یکی از تماشاچیان است که تقاضای ترانه مورد علاقه اش را دارد اما همین طور به من نزدیک شد تا اینکه من متوجه لیوانی که در دستش بود شدم و در یک لحظه بر روی قسمتی از صورت و سینه ام احساس سوزش شدید کردم . چند نفر از اعضای ارکستر من به موقع خودشان را به این زن رسانیدند و او را که می خواست باقیمانده اسید را بر روی من بپاشد گرفتند . من بلافاصله به پشت صحنه رفتم و عده ای آب سرد زیادی روی تن و بدنم ریختند و مقداری هم کره به نقاط سوخته شده بدنم مالیدند و بعد مرا به بیمارستان رسانیدند. داریوش سپس می گوید من فکر می کنم این ماجرا توطیه ای علیه من بوده و من نه حالا و نه هیچ وقت هیچ گونه آشنایی و ارتباطی با این زن نداشتم و واقعیت این است که هر کجا من برنامه داشتم او هم می آید و البته یکی دو بار هم به من اظهار عشق کرده بود و همیشه جواب من این بود که هرگز امکان ندارد رابطه ای میان من و او به وجود اید و او باید به سر خانه و زندگیش برگردد و دلیل از هم پاشیده شدن خانواده اش فقط و فقط خودخواهی های این زن بوده . تکلیف او هر طور که باشد توسط قانون روشن خواهد شد و امیدوارم نتیجه این ماجرا برای دیگران عبرت امیز باشد .

 

ای شاه(همای)


ای شاه بی خیال مست

با توام آیا با منه مسکین حواست هست

روزگاری دامنت میگیرد آه این فقیران تهی دست 

تا کنون آیا کنار کودکانت نیمه شب آشفته خفتستی

نه نه تو بی غم و مستی 

تا کنون حتی برای تکه نانی پیش فرزندان خود شرمنده بودستی

نه نه تو بی غم و مستی 

کجا پای تو تا زانو به گل بودست

کجا چشمانت از بار گناهانت خجل بودست 

صدای ناله ي دهقان پیری را که می گرید شنیدستی

نه نه تو بی غم و مستی 

ای شاه بی خیال مست

با توام آیا با منه مسکین حواست هست

روزگاری دامنت میگیرد آه این فقیران تهی دست

کاربد(حافظ)


ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنی

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم 

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

 التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم 

خوش برانیم جهان در نظر راهروان 

فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم  

آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند 

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم 

گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید 

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم  

 حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او 

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

توده(اسماعیل وفا)


ای توده برپا تا فکند خروشت/به تن دژخيمان آذر

با مجاهد برخيز و به رزمی پيگير/تو رهايی را بازآور

برکن از جا سدهارا/ای توده چون توفان

چون دريا برخيز از جاخشماگين و غران

شبانه(احمدشاملو)


 با گیاه بیابانم

خویشی و پیوندی نیست

خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری

و در این گلخن مغموم

پا در جای چنانم

که ما ز وی پیر

بندی دره تنگ

و ریشه فولادم

در ظلمت سنگ

مقصدی بی رحمانه را

جاودنه در سفرند

***

مرگ من سفری نیست،

هجرتی است

از وطنی که دوست نمی داشتم

به خاطر مردمانش

خود آیا از چه هنگام این چنین

آئین مردمی

از دست

بنهاده اید؟

پر پرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ماهتاب

پارو می کشند،

خوشا رها کردن و رفتن؛

خوابی دیگر

به مردابی دیگر!

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریائی دیگر!

خوشا پر کشیدن خوشا رهائی،

خوشا اگر

نه رها زیستن، مردن به رهائی!

آه ، این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند

***

نهادتان، هم به وسعت آسمان است

از آن بیشتر که خداوند

ستاره و خورشید بیا فریند

برد گانتان را همه بفروخته اید

که برده داری

نشان زوال و تباهی است

و کنون به پیروزی

دست

به دست می تکانید

که از طایفه برده داران نئید (آفرینتان!)

و تجارت آدمی

از دست

بنهاده اید؟

***

بندم خود اگر چه بر پای نیست

سوز سرود اسیران با من است،

 وامیدی خود برهائیم ار نیست

دستی است که اشک از چشمانم می سترد،

و نویدی خود اگر نیست

تسلائی هست

چرا که مرا

میراث محنت روزگاران

تنها

تسلای عشقی است

که شاهین ترازو را

به جانب کفه فردا

خم می کند

 

غلام حسین بنان(بیوگرافی)


غلامحسین بنان، (اردیبهشت ۱۲۹۰، تهران – ۸ اسفند ۱۳۶۴، تهران) خواننده ایرانی است که از سالهای ۱۳۲۱ تا دهه ۵۰ در زمینه موسیقی ملی ایران فعالیت داشت. او عضو شورای موسیقی رادیو، استاد آواز هنرستان موسیقی تهران و بنیان‌گذار انجمن موسیقی ایرانبوده‌است.

دوران کودکی

 

پدرش کریم خان بنان الدوله نوری آملی و مادرش دختر شاهزاده رکن‌الدوله (برادر ناصرالدین شاه) بود. از شش سالگی به خوانندگی و نوازندگی ارگ و پیانو پرداخت و در این راه از راهنمایی‌های مادرش که پیانو را بسیار خوب می نواخت بهره‌ها گرفت، اولین استاد او پدرش بود و دومین استاد، مرحوم میرزا طاهر ضیاءذاکرین رثایی و سومین استادش مرحوم ناصر سیف بوده‌اند. 

فعالیت حرفه‌ای 

از سال ۱۳۲۱ صدای غلامحسین بنان، همراه با همکاری عده‌ای از هنرمندان دیگر از رادیو تهران به گوش مردم ایران رسید و دیری نگذشت که نام بنان زبانزد همه شد. روح‌الله خالقی او را در ارکستر انجمن موسیقی شرکت داد و با ارکستر شماره یک نیز همکاری را شروع کرد و از بدو شروع برنامه همیشه جاوید «گلهای رنگارنگ» بنا به دعوت استاد داود پیرنیا همکاری داشت.بنان در طول فعالیت هنری خود، حدود 350 اهنگ را اجرا کرد و انچه که امتیاز مسلم صدای او را پدید می اورد، زیر و بم‌ها و تحریرات صدای او است که مخصوص به خودش می‌باشد. بنان نه تنها در اواز قدیمی و کلاسیک ایران استاد بود، بلکه در نغمات جدید و مدرن ایران نیز تسلط کامل داشت. تصنیف زیبا و روح پرور «الهه ناز» او بهترین معرف این ادعا می‌باشد. بنان را می‌توان به حق بزرگترین اجرا کننده آهنگ‌های سبک وزیری-خالقی دانست. او همچنین در کنار ادیب خوانساری از بهترین اجرا کنندگان آثار صبا و محجوبی محسوب می‌شود. استعداد شگرف او در مرکب خوانی و تلفیق شعر و موسیقی بارها ستایش موسیقی دانان معاصرش را بر انگیخته است.

در سال ۱۳۳۲ به پیشنهاد شادروان خالقی به اداره کل هنرهای زیبای کشور منتقل شد و به سمت استاد آواز هنرستان موسیقی ملی به کار مشغول گردید و در سال ۱۳۳۴ ریئس شورای موسیقی رادیو شد. غلامحسین بنان از ابتدا در برنامه‌هایگلهای جاویدان و گلهای رنگارنگ و برگ سبز شرکت داشته و برنامه‌های متعدد و گوناگون دیگری که از این خواننده بزرگ و هنرمند به یادگار مانده است.

 

در این برنامه ها، استادان تراز اول موسیقی سنتی چون روح الله خالقی، ابوالحسن صبا، مرتضی محجوبی، احمد عبادی،حسین تهرانی، علی تجویدی، و … با او همکاری داشته‌اند. وی در سال ۱۳۳۶ در اثر یک سانحه رانندگی در جاده کرج یک چشم خود را از دست داد.

 

محل دفن او در امامزاده طاهر (کرج) است. از سال 1364 یعنی زمان فوت استاد شهیر موسیقی ایران تا سال 1389 سنگ قبر بنان تعویض نگردید، سال 1389 به دلیل پاره ای از تغییرات در امامزاده طاهر کرج و هم سطح سازی قبور و تعویض همه ی سنگ قبر های نزدیک صحن، سنگ قبر بنان نیز تعویض گردید و به شکل کنونی درآمد.

 

کتاب «از نور تا نوا» به کوشش دکتر داریوش صبور در مورد زندگی این خواننده بزرگ موسیقی سنتی ایران منتشر شده است.

 

همچنین کتاب «رویای هستی» به کوشش آقای شهرام آقایی پور که حاوی زندگینامه، اطلاعات متن ترانه ها، نام آهنگسازها، نت ها و عکسهای استاد بنان است توسط انتشارات پازینه تهران به زیور طبع آراسته گردیده است.

 

 

 

سانحه ی تصادف

 

 

27 آذر ماه 1336 وقتی بنان با اتومبیل شخصی در جاده کرج مشغول رانندگی بود با کامیونی که فاقد چراغ ایمنی عقب بود تصادف کرد و در این سانحه چشم راست خود را از دست داد و به همین خاطر همیشه از عینک دودی استفاده می کرد، شادروان ابوالحسن ورزی، دوست نزدیک بنان شعر زیر را تحت تاثیر این واقعه سرود:

دیدیم چو بازیگری دور زمـان را

بازیچه گرفتیم همه کار جهان را

ما از گذر عمر بجز درد چه دیدیم

تا دل بسپاریم جهان گذران را

باریست گران محنت این عمر به دوشم

تا چند کشم زحمت این بار گران را

از بهر نمایاندن غمهای نهان بود

روزی که دمیدند به تن پرتو جان را

در خرمن صاحب نظران برق بلا شد

آن شعله که افروخت چراغ دگران را

آماج بلا جز دل ارباب هنر نیست

سر خط امان داده قضا بی هنران را

می خواست که در چشم هنر نور نماند

آسیب رسانید اگر چشم بنان را

افسوس که تاریک شد آن دیده که می دید

با برق نگاهی همه اسرار نهان را 

بنان، برای معالجه به خارج از کشور مسافرت کرد و بعد از برگشت از این سفر تصمیم گرفت در مواضع هنری خود بازنگری کند. او می گفت: «من از این پس کوشش می کنم آثاری اجرا کنم که واجد وزنی شاد و شعری امیدوار کننده است. من جداً از ادامه ی شیوه ی قدیم که شباهت به مرثیه خوانی دارد خسته شده ام، البته در این زمینه سازندگان آهنگ باید با من یاری و همکاری کنند». حاصل این تصمیم اجرای ترانه های دلنشین و ساده ای است که اتفاقاً از خیلی از تصانیف آن دوره ی رادیو استوارتر و برازنده ی خواننده ی عالی مقامی چون او می باشد.

 

ترانه‌های ماندگار

 

از ماندگارترین ترانه‌های بنان می‌توان به: آهنگ آذربایجان در مایه ی دشتی، آمدی جانم به قربانت در مایه ی بوسلیک، الهه ناز در مایه ی دشتی، بهار دلنشین در آواز اصفهان، بوی جوی مولیان در آواز اصفهان، تصنیف توشه عمر در دستگاه همایون، یار رمیده، می ناب، خاموش، مراعاشقی شیدا، من از روز ازل، نوای نی و سرود همیشه جاوید ای ایران در مایه ی دشتی اشاره کرد.

به تصریح همسرش، بنان بهترین اثر خود را «حالا چرا» و «کاروان» می دانست و می گفت: «کاروان را برای بعد از مرگم خوانده ام». اواخر عمر هم دلبستگی عجیبی به ترانه ی «رویای هستی» پیدا کرده بود تا آنجا که با این آهنگ می گریست. 

آوازهای ماندگار 

آواز ماهور با غزل سعدی به مطلع » همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی» و آواز دیلمان با شعر سعدی به مطلع » چنان در قید مهرت پایبندم که گوئی آهوی سر در کمندم» و همچنین آواز اصفهان بر روی غزل » آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود» از کارهای ماندگار استاد هستند.

 

کارنامه هنری

 

گلهای جاویدان

گلهای جاویدان بدون شماره در «شور»

گلهای جاویدان بدون شماره در «سه گاه»

گلهای جاویدان بدون شماره در «همایون» با سنتور رضا ورزنده

گلهای جاویدان شماره ۹۲ در «بیات ترک و ابو عطا»

گلهای جاویدان شماره ۹۳ در «شور» با ویولون استاد مهدی خالدی

گلهای جاویدان شماره ۹۸ در «ابو عطا» با تار لطف اله مجد

گلهای جاویدان شماره ۱۱۸ در «ماهور» با ویولون استاد علی تجویدی و سنتور رضا ورزنده

گلهای جاویدان ۱۱۸ مکرر در «ابو عطا» با ویولون استاد مهدی خالدی

گلهای جاویدان ۱۲۴ در «بیات ترک»

گلهای جاویدان شماره ۱۲۸ در«شوشتری»

گلهای جاویدان شماره ۱۲۹، گلهای جاویدان ۱۳۰

گلهای جاویدان ۱۳۱ در «سه گاه»، گلهای جاویدان شماره ۱۳۲ در «دشتی»

گلهای جاویدان شماره ۱۳۶

گلهای جاویدان شماره ۱۳۷ در «چهار گاه» با پیانو استاد مرتضی محجوبی و استاد علی تجویدی

گلهای جاویدان شماره ۱۳۸

گلهای جاویدان شماره ۱۳۹ در «سه گاه» با استاد جلیل شهناز

گلهای جاویدان شماره ۱۴۳ در «شور»

گلهای جاویدان شماره ۱۴۵ در «شور» با سنتور رضا ورزنده

 

گلهای رنگارنگ

گلهای رنگارنگ شماره ۱۰۳ در «دشتی»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۰۹ در «سه گاه»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۲۶ در «دشتی»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۳۴ در «افشاری»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۳۶ در «سه گاه»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۴۰ الف در «افشاری»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۴۰ ب در «افشاری»

گلهای رنگارنگ شماره ب مکرر

گلهای رنگارنگ شماره ۱۴۹ در «دشتی»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۷۱ در «شور»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۷۲ در «شور»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۷۴ در «سه گاه»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۷۶ در «دشتی»

گلهای رنگارنگ شماره ۱۹۰ در «سه گاه»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۰۱ در «ابو عطا»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۰۵ در «افشاری»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۱۰ در «بو سلیک»

گلهای رنگارنگ ۲۱۰ ب مکرر در «بوسلیک»

گلهای رنگارنگ ۲۱۱ در «سه گاه»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۲۸ در «افشاری»

گلهای رنگارنگ شماره ۳۳۰در «دشتی»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۳۲ در «دشتی»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۳۴ در «دشتی و ماهور»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۳۷ در «ماهور»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۴۲ در «شور»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۴۵ در«همایون»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۴۹ در «شور»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۵۰ در «دشتی»

گلهای رنگارنگ بختیاری (محلی)، شماره ۲۵۱

گلهای رنگارنگ شماره ۲۵۲ در «همایون»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۵۴ در «اصفهان»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۵۶ در «شور»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۵۷ در «ماهور»

گلهای رنگارنگ شماره ۲۶۵ در «اصفهان»

 

برگ سبز

برگ سبز شماره ۲۷ در «سه گاه»

برگ سبز شماره ۳۱در «افشاری»

برگ سبز شماره ۴۶ در «سه گاه»

برگ سبز شماره ۶۳ در «اصفهان»

برگ سبز شماره ۸۳ در «سه گاه»

برگ سبز شماره ۱۰۷ در «اصفهان»

برگ سبز شماره ۱۴۵ در «همایون»

و برنامه‌های متعدد و گوناگون دیگری که از این خواننده بزرگ و هنرمند به یادگار مانده‌است

 

خواب(فرغ فرخزاد)


 شب بر روی شیشه های تار

مینشست آرام چون خاکستری تبدار

باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد

پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار

در میان کاجها

جادوگر مهتاب

با چراغ بی فروغش می خزید آرام

گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد

من خزیدم در دل بستر

خسته از تشویش و خاموشی

گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز

چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش

کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا

و

ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

 

 

 

لالایی نخستین سروده کهن مادران(تاریخی)


بازنشر از : http://tarikhema.ir/ancient/iran/7955/lalayiha

 

«لالايی» نخستين پيمان آهنگين و شاعرانه ای است که ميان مادر و کودک بسته می شود. رشته ای است، نامريی که از لب های مادر تا گوش های کودک می پويد و تاثير جادويی آن خواب ژرف و آرامی است که کودک را فرا می گيرد. رشته ای که حامل آرمان ها و آرزوهای صادقانه و بی وسواس مادر است و تکان های دمادم گاهواره بر آن رنگی از توازن و تکرار می زند. و اين آرزوها آنچنان بی تشويش و ساده بيان می شوند که ذهن شنونده در اينکه آنها آرزو هستند يا واقعيت، بی تصميم و سرگردان می ماند. انگار که مادر با تمامی قلبش می خواهد که بشود و می شود و حتا گاه خدا هم در برابر اين شدن درمی ماند.

«لالايی»ها در حقيقت ادبيات شفاهی هر سرزمينی هستند، چرا که هيچ مادری آنها را از روی نوشته نمی خواند و همه ی مادران بی آنکه بدانند از کجا و چگونه، آنها را می دانند. انگار دانستن لالايی و لحن ويژه ی آن – از روز نخست – برای روان زن تدارک ديده شده.

زن اگر مادر باشد يا نباشد، لالايی و لحن زمزمه ی آن را بلد است و اگر زنی که مادر نيست در خواندن آنها درنگ می کند، برای اين است که بهانه ی اصلی خواندن را فراهم نمی بيند، اما بی گمان اگر همان زن بر گاهواره ی کودکی بنشيند، بی داشتن تجربه ی قبلی، بدون اينکه از زمينه ی شعر و آهنگ خارج شود، آنها را به کمال زمزمه می کند. گوِيی که روان مادرانه از همان آغاز کودکی به زن حکم می کند که گوشه ای از ذهنش را برای فراگيری اين ترانه های ساده، سفيد بگذارد. شايد بتوان گفت که لالايی ها طيف های رنگارنگی از آرزوها، گلايه ها و نيايش های معصومانه ی مادرانه هستند که سينه به سينه و دهان به دهان از نسل های پيشين گذشته تا به امروزيان رسيده و هنوز هم که هنوز است، طراوت و تازگی خود را حفظ کرده اند، بگونه ای که تا کنون هيچ ترانه ی ديگری نتوانسته جایشان را بگيرد.

در حقيقت لالايی ها – اين ديرپاترين ترانه های فولکلوريک – آغاز گاه ادبيات زنانه در پای گاهواره ها هستند که قدمت شان ديگر تاريخی نيست، بلکه باستان شناختی است.

 

از دو بخشی که هنگام خواندن يک لالايی به دست می آيد؛ يعنی – آهنگ و شعر – آهنگ به کودک می رسد و شعر از آن ِمادر است. زيرا آنچه از نظر شنيداری برای کودک گاهواره ای دارای بيشترين اعتبار است. ضرب آهنگ لالايی است، وگرنه همه می دانيم که شعر لالايی زبان فاخری ندارد و تازه اگر هم داشته باشد کودک گاهواره ای آن را دريافت نمی کند. تنها زمزمه و لحن گيرای مادر است که کودک را محظوظ می کند و او را می خواباند. مادر چه خوش صدا باشد و چه نباشد؛ کودک با زمزمه ی او الفتی به هم می زند و لحن او چون جويباری در گوش های کوچکش حظ و طراوت می ريزد.

از طرفی ديگر تجربه نشان می دهد که کودکان با اينکه با لالايی بزرگ می شوند، هرگز شعر آن را ياد نمی گيرند و کلا ذهن خود را موظف به فراگيری لالايی نمی کنند و زمانی هم که به حرف می آيند، هرگز لالايی را به عنوان ابزار خيال خود به کار نمی گيرند. حتا دختران هم هنگام خواباندن عروسک خود، برايش لالايی نمی خوانند بلکه بيشتر سعی دارند که روی او را بپوشانند و به او امنيت بدهند. زيرا در هنگام بازی بيشتر می خواهند عروسک را دريابند، نه اينکه او را بخوابانند. اما اگر همين دخترکان بخواهند خواهر يا برادر کوچک تر خود را بخوابانند، بر اساس داشتن روان اسطوره ای مادرانه، حتما برايش لالايی می خوانند.

آهنگ لالايی ها نيز تناسب مستقيم با نوع گاهواره و وسعت تاب آن دارد و چون نوع گاهواره در شهرهای ايران مختلف است، از اين رو لحن زمزمه ی مادران نيز متناسب با آن متفاوت می شود. مثلا گاهواره هايی که در جنوب و نقاط مرگزی ايران برای خواباندن کودک بکار می رود، «ننو» نام دارد که بی گمان اين واژه از کلمه ی ننه گرفته شده [1] (چون گاهواره را مادر دوم کودک نيز می گويند.) ننوها را می بندند. چنانکه يک لالايی ملايری هم می گويد :

 

لالالالا کنم ايواره وختی للوته بونم، شاخ درختی

که در مجموع يعنی غروب هنگام، تو را لالايی می گويم و للویت (= نانو = ننو) را بر شاخه ی درختی می بندم.(ترانه و ترانه سرايی، ص 186)

برای بستن ننو در اتاق معمولا دو ميخ طويله ی بزرگ به دو زاويه ی روبروی هم، به ديوار اتاق می کوبند و گهواره را که معمولا از جنس چرم يا پارچه ی سختی است، با طناب های محکم عَلـَم می کنند. وسعت تاب اين گاهواره بسيار زياد است، يعنی با يک تکان دست، از اين سوی اتاق تا آن سوی ديگر تاب برمی دارد و گاه صدای تاب گهواره و حتا صدای کليک ميخ طويله با زمزمه ی لالايی می آميزد، که حال و هوای خوشی بوجود می آورد.

اما گاهواره های شمالی، که به آنها گاره (= گهواره) می گويند، از چوب است و زير آن حالت هلالی دارد و تقريبا هم سطح زمين است. تکان های «گاره» کوتاه و پشت سر هم و مقطع است.

اما بخش دوم يعنی شعر لالايی از آن مادر است، زيرا مادر با خواندن لالايی در حقيقت با کودک گاهواره ای خود گفتگو می کند و اگرچه می داند که او سخنش را نمی فهمد، اما همين قدر که کودک به او گوش فرا می دهد برايش کافی است. شعر های لالايی ها اگرچه بسيار ساده است و گاهگاهی هم از وزن و قافيه خارج می شود، اما از نظر درون مايه ی احساسی بسيار غنی و همواره حامل آرزوهای دور و نزديک مادر است و از نظر مضمون نيز چندان بی زمينه نيست، بطور کلی لالايی ها را می توان به شيوه ی زير دسته بندی کرد :

 

1. لالايی هايی که مادر آرزو می کند کودکش تندرست بماند و او را به مقدسات می سپارد :

 

لالالالا که لالات می کنم من نگا (=نگاه ) بر قدوبالات می کنم من

لالالالا که لالات بی بلا باد نگهدار شب و روزت خدا باد !

(فرهنگ عاميانه ی مردم ايران، ص. 217)

 

لالاييت می کنم خوابت نمياد بزرگت کردم و يادت نمياد

بزرگت کردم و تا زنده باشی غلام حضرت معصومه باشی

(ترانه و ترانه سرايی، ص. 191)

 

2. لالايی هايی که مادر آرزو می کند، کودکش بزرگ شود، به ملا برود، و با سواد شود :

 

لالالالا عزيز ترمه پوشم کجا بردی کليد عقل و هوشم

لالالالا که لالات بی بلا باد خودت ملا، قلمدونت طلا باد !

(ترانه های ملی ايران – ص. 147)

لالالالا عزيز الله قلم دس (= دست) گير، برو ملا بخوون جزو کلام الله

(ترانه و ترانه سرايی- ص. 182)

 

3. لالايی هايی که مادر آرزو می کند کودکش به ثمر برسد :

 

لای لای دييم ياتونجه گؤ زلرم آی باتونچه

(= لالايی می گويم تا به خواب روی ادامه می دهم تا ماه فرو رود)

سانه رم الدوز لری سن حاصله يتوننچه

(= و ستاره ها را می شمارم تا تو بزرگ شوی و به ثمر برسی)

(همان جا – ص. 187)

 

4. لالايی هايی که مادر در آنها به کودک می گويد که با وجود او ديگر بی کس و تنها نيست :

 

الا لا لا تو را دارم چرا از بی کسی نالم ؟

الا لالا زر در گوش ببر بازار مرا بفروش

به يک من آرد و سی سير گوش (= گوشت)

(تاريخ ادبيات کودکان ايران – ص. 29)

لالالالاگل آلاله رنگم لالالالا رفيق روز تنگم

لالالالا کنم، خووت کنم مو علی بووم و بيارت کنم مو

(= خوابت کنم من) (= علی گويم و بيدارت کنم من)

(ترانه و ترانه سرايی – ص. 186)

 

5. لالايی هايی که مادر آرزو می کند کودکش – چه دختر و چه پسر – بزرگ شود و همسر بگيرد و او عروسی اش را ببيند :

 

لايلاسی درين بالا يو خو سو شيرين بالا

(= کودک نازم که لالايت سنگين است خوابت شيرين است)

تانريدان عهد يم بودو تو يو نو گؤ روم بالا

(= با خدا عهد کرده ام که عروسی تو را ببينم)

(همانجا – ص. 186)

نمونه ی ديگر :

قيزيم بويوک اولرسن بيرگون اره گيدرسن

(= دخترم روزی بزرگ خواهی شد به خانه ی شوهر خواهی رفت)

الله خوشبخت ايله سين بيرگون ننه ايله سين

(خدا تو را خوشبخت کند ! که روزی مادر خواهی شد)

(همانجا – ص. 188)

گاه در اين دسته از لالايی ها رگه هايی از حسرت و رشک ورزی به چشم می خورد :

گل سرخ منی زنده بمونی ز عشقت می کنم من باغبونی

تو که تا غنچه ای بويی نداری همين که گل شدی از ديگرونی

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، ص. 773)

 

6. لالايی هايی که مادر آرزو می کند هنگامی که کودکش بزرگ شد قدرشناس زحمات او باشد :

 

لای لای د يم آد يوه تاری يتسون داد يوه

(=لالايی گفتم به نام تو خداوند ياور و داد رس تو باشد)

بويو ک اولسان بيرگون سن منی سالگين ياد يوه

(روزی که بزرگ شدی زحمات مرا به ياد آوری)

(ترانه و ترانه سرايی – ص. 187)

اما خود پيشاپيش می داند که کودک فراموش خواهد کرد :

لالاييت می کنم با دس (= دست) پيری که دسّ مادر پيرت بگيری

لالاييت می کنم خوابت نمياد بزرگت می کنم يادت نمياد

(فرهنگ عاميانه ی مردم ايران – ص. 217)

 

7. لالايی هايی که مادر در آنها از نحسی کودک و از اينکه چرا نمی خوابد گلايه می کند. اين لالايی ها گاه لحنی ملامت بار و گاه عصبی و گاه طنز آميز دارد :

 

لالالالا گلم باشی تو درمون دلم باشی

بمونی مونسم باشی بخوابی از سرم واشی

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، ص. 775)

نمونه ی ديگر :

لالالالا گل پسته شدم از گريه هات خسته …

(همانجا – ص. 776)

نمونه ی ديگر :

لالالالا گل زيره چرا خوابت نمی گيره ؟

به حق سوره ی ياسين بيا يه خو تو را گيره

(= بيايد خواب و تو را فرا گيره)

(تاريخ ادبيات کودکان ايران – ص. 29)

گاهی در اين دسته از لالايی ها، مادر پای «لولو» را هم به ميان می کشد و از او کمک می گيرد. روانشناسی اين دسته از لالايی ها بسيار جالب است، چون مادر با شگردی که به کار می گيرد، لولو را از بچه می ترساند، نه بچه را از لولو ! و در ضمن يک اعتماد به نفس لفظی هم به کودک می دهد. مثلا می گويد :

« لولو برو ! بچه ی ما خوب است. می خوابد.» يا « تو از جان اين بچه چه می خواهی ؟ اين بچه پدر دارد و دو شمشير بر کمر دارد.» و خلاصه چنين است و چنان :

لالالالالالالايی برو لولوی صحرايی

برو لولو سياهی تو برو سگ، بی حيايی تو

که رود من پدر داره دوخنجر بر کمر داره

دو خنجر بر کمر هچّی دو قرآن در بغل داره

(ترانه و ترانه سرايی – ص. 190-191)

نمونه ی ديگر :

برو لولوی صحرايی تو از بچه چه می خواهی ؟

که اين بچه پدر داره که خنجر بر کمر داره

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، ص. 775)

نمونه ی ديگر :

لالالالا گل چايی لولو ! از ما چه می خواهی؟

که اين بچه پدر داره که خنجر بر کار داره

(همانجا)

نمونه ی ديگر :

برو لولوی صحرايی تو از روُدم چه می خواهی؟

که رود من پدر داره کلام الله به بر داره

(گذری و نظری در فرهنگ مردم – ص. 33)

 

8. در دسته ی ديگری از لالايی ها مادر افزون بر آنکه کودک را با کلام ناز و نوازش می کند، لالايی را به نام او مُهر می زند :

 

لالالالا گلم باشی انيس و مونسم باشی

بيارين تشت و آفتابه بشورين روی شهزاده

که شاهزاده خداداده همون اسمش خداداده

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، ص. 773)

نمونه ی ديگر، ترجمه ی يک لالايی ترکمنی :

اسم پسر من آمان است

کوه های بلند را مه فرا می گيرد

انگشتری يارش

هميشه در انگشتش است

بچه ی من داماد می شود

در هر دستش يک انار نگه می دارد

وقتی که در جشن ها می گردد

دختر ها به او چشم می دوزند …

(تاريخ ادبيات کودکان ايران – ص. 32)

 

9. دسته ای از لالايی ها واگويه ی داستان کوتاهی است، از اين رو طولانی تر از يک لالايی کوتاه چهار خطی است :

 

لالالالا گل نسری (= نسرين) / کوچه م (به کوچه ام) کـَردی درو بسّی (= بستی) / منم رفتم به خاک بازی / دو تا هندو مرا ديدن / مرا بردن به هندسون / به سد نازی بزرگم کرد / به سد عشقی عروسم کرد / پسر دارم ملک جمشيد / دختر دارم ملک خورشيد / ملک جمشيد به شکاره / ملک خورشيد به گهواره / به گهواره ش سه مرواری (مرواريد) / کمربندی طلا کاری / بيا دايه، برو دايه / بيار اين تشت و آفتابه / بشور اين روی مهپاره / که مهپاره خداداده

(فرهنگ عاميانه ی مردم ايران – ص. 218)

اين لالايی توسط شاعر معاصر منصور اوجی به اين صورت هم ضبط شده است :

سر چشمه ز او (= آب) رفتم / سبو دادم به خو (= خواب) رفتم / دو تا ترکی ز ترکسون (= ترکستان) / مرا بردن به هندسون (=هندوستان) / بزرگ کردن به سد نازی / شوور (= شوهر) دادن به سد جازی (= جهازی) / لالالالا بابا منصور / دعای مادرم راسون (= برسان) / دو تا گرجی خدا داده / ملک منصور به خو رفته / ملک محمود کتو (= کتاب، اشاره به مکتب) رفته / بيارين تشت و آفتابه / بشورين روی مهپاره

(کتاب هفته – شماره ی 13)

گاهی اين لالايی های داستان گونه ای، زمينه ی مذهبی دارند :

لالالالا – ی – لالايی / شبی رفتم به دريايی / درآوردم سه تا ماهی / يکی اکبر، يکی اصغر / يکی داماد پيغمبر / که پيغمبر دعا می کرد / علی ذکر خدا می کرد / علی کنده در خيبر / به حکم خالق اکبر

(ترانه و ترانه سرايی در ايران – ص. 192)

 

10. بسياری از لالايی ها از نظر جامعه شناسی ارزشی ويژه دارند. مثلا در بيشتر لالايی ها مادر ضمن نوازش کودک و مانند کردن او به همه ی گل ها – حتا گل قالی !- به اين اشاره دارد که پدر کودک بيرون از خانه است :

 

لالالالا گل قالی بابات رفته که جاش خالی

لالالالا گل زيره بابات رفته زنی گيره

(همانجا – ص. 183)

لالالالا گل نازی بابات رفته به سربازی

لالالالا گل نعنا بابات رفته شدم تنها

لالالالا گل پسته بابات رفته کمر بسته

لالالالا گل خاشخاش بابات رفته خدا همراش

لالالالا گل پسته بابات بار سفر بسته

لالالالا گل کيشميش بابات رفته مکن تشويش

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، ص. 773)

يا در اين لالايی که مادر شادمانی خود را از آمدن مرد خانه به کودک ابلاغ می کند :

لالالا گل سوسن بابات اومد چش ام (= چشمم) روشن

(همان جا)

اين لالايی ها افزون بر آن که به پيوندهای عاطفی ميان زن و شوهر اشاره می کنند، نشانگر بافت خانوادگی و چگونگی وظايف پدر و مادر در آن زمان ها هم هستند؛ اينکه پدر برای فراهم آوردن هزينه ی زندگی بايد بيرون از خانه باشد و مادر مسوول امور داخل خانه و به ثمر رساندن کودکان است.

 

11. بعضی از لالايی ها – بی آنکه عمدی در آن به کار رفته باشد – اشاره ی واضح به روابط بازرگانی دوره ی خود دارد :

 

لالا لالا ملوس ململ که گهوارت چوب صندل

لحافت چيت هندستون که بالشتت پَر سيستون

لالا ای باد تابستون نظر کن سوی هندستون

بگو بابا عزيز من برای رودم کتون (= کتان) بستون

دکتر باستانی پاريزی در مورد اين لالايی کرمانی می گويد :

«اين ترانه، اشاره ی جالبی دارد به کالايی که از سيستان به کرمان آمده و آن پر قوست. سيستان به علت وجود هيرمند و درياچه ی هامون، مرکز تجمع قو و مرغابی و پرندگان ديگر دريايی بود و سال ها مردم سيستان علاوه بر حصير بافی از جگن، کالای عمده ای را که صادر می کردند پر بود و اين پر از طريق راه ميان بُر ميان سيستان و خبيص (شهداد کنونی) حمل می شد.»

(ترانه و ترانه سرايی – پانويس ص. 191)

 

12. بعضی از لالايی ها به موقعيت جغرافيايی شهر و خانه ی کودک اشاره می کند. مانند لالايی زير از اورازان که نکته ای فلسفی را نيز در خود پنهان دارد و مادر ضمن خواندن آن به کودک هشدار می دهد که عمر به شتاب آب روان می گذرد :

 

بکن لالا ، بکن جون دل مو (= من) شمال باغ ملا، منزل مو

شمال باغ ملا نخلسونن(= نخلستان است) که عمر آدمی آب روو نن (= روان است)

(همان جا – ص. 184)

 

13. در بعضی از لالايی ها که از مفهوم عميق و زيبايی سرشارند، مادر آنگونه با کودک گهواره ای خود درد دل می کند و از غم ها و نگرانی های خود به او می گويد که انگار با يک آدم بزرگ روبروست. مانند لالايی زير که نشانگر آن است که پدر مرده و فرزند روی دست مادر مانده. در اين لالايی مادر از اندوه اين عشق از دست رفته و از تنهايی ناگزيرش برای کودک شِکوه می کند. اين لالايی با تمامی لطافتی که دارد بيانگر يک زندگی به بن بست رسيده است :

 

گلم از دس (= دست) برفت و خار مونده به من جبر و جفا بسيار مونده

به دستم مونده طفل شيرخواری مرا اين يادگار از يار مونده …

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، ص. 774)

يا اين لالايی ديگر که از بی وفايی ها و تنگناها حکايت دارد :

لالالالا عزيزم ، کبک مستم ميون (= ميان) هرچه بود دل بر تو بستم

لالالالا که بابات رفته اما من بيچاره پابند تو هستم …

(همان جا)

 

14. بسياری از لالايی های کردی، بلوچی، آذری و ديگر نقاط ايران به سبب گويش محلی خود نگهدارنده ی زبان سرزمين خود هستند و واژگان و اصطلاحاتی که در آنها به کار رفته قابل درنگ است. اين لالايی ها اگر با گويش خود خوانده شوند حال و هوای پر شوری به دست می دهند و برگردان آنها نيز تا حد گيج کننده ای زيباست از قبيل اين لالايی بلوچی که تکرار ترجيع بند «… در خواب خوش فرو روی» آن را دلنشين تر می کند :

 

لولی لول ديان لعل ءَ را (من فرزند همانند) لعل خود را لالايی می دهم

لکّ مراد کسان سالءَ را (چون برای او) صدها هزار آرزو دارم ، و (او هنوز) کودک است

لولی لول ديان تراوشين واب تو را لالايی می دهم (تا) در خواب خوش فرو روی

وشّين واب منی دراهين جان خواب خوش (ببينی و) جان سالم من (فدای تو باد !) ای همه ی وجودملولی لول ديان تراوشين واب تو را لالايی می دهم (تا) در خواب خوش فرو روی

لکّ مراد کسان سالءَ را (چون برای او) صدها هزار آرزو دارم، و (او هنوز) کودک است

دردپين شکر گال ءَ را (لعل من) دهان دُر گونه دارد و سخنانی شکر وار دارد

لکّ مراد کسان سالءَ را (چون برای او) صدها هزار آرزو دارم، و (او هنوز) کودک است

وش بواين ز باد مالءَ را (لعل من) مثل زباد بوی خوش می دهد

بچّ گون خدايی دادان فرزندم هديه ی خداوند است

من اچ خالقءَ لولو کون و من از خداوند تنها خواهان اوهستم …

(ترانه و ترانه سرايی – ص. 185)

يا ترجمه ی اين لالايی بسيار زيبای ترکی که معنايش درنگ می طلبد :

 

از سر و صدای لالايی من

مردم از خانه ها گريزانند

هر روز يک آجر می افتد

از سرای عمر من

(تاريخ ادبيات کودکان ايران/ص35)

در لالايی خصلتی است که آن را تنها روان زنانه دريافت می کند. مادر لالايی را از خود آغاز می کند و در آن لحظه به جز کودک و گهواره و حال دل خويش به چيز ديگر نمی انديشد. او روايت دل خود را می خواند ممکن است اين روايت قصه ی جامعه باشد، ممکن است نباشد. حتا اگر هم باشد اين مادر نيست که آن را به جامعه تعميم می دهد، بلکه خود لالايی است که قصه ی ديگران هم می شود. از اين رو بسياری از شاعران مرد که سعی کرده اند، لالايی بسرايند، در اين زمينه موفق نبوده اند چرا که لالايی را از اجتماع آغاز کرده اند يا به زبان ساده تر لالايی را دستاويز گفته های اجتماعی خود کرده اند که از خصلت اين ترانه های ساده بيرون است.

در ميان لالايی های سروده شده توسط شاعران مرد که حضور اين خصلت را دريافته اند، می توان تنها به لالايی دکتر «قدمعلی سرامی» شاعر معاصر اشاره کرد که از احساسی شگفت انگيز برخوردار است. دريغمان می آيد که از کنار اين لالايی ناخوانده بگذريم پس نوشتار را با يادآوری بخشی کوتاهی از آن به پايان می بريم :

 

سوزنم شعاع خورشيد و

نَخَم رشته ی بارون

از حرير صبح روشن

می دوزم پيرهن الوون

واسه تو بچه ی شيطون

لالالالا

لالالالا

پيشونيت آينه ی روشن

دوتا چشمات،

دو تا شمعدون

بسه مهتاب تو ايوون

ديگه چشمات و بخو ابون

لالالالا

لالالالا

پانوشت :

^ [1] به نقل از دکتر قدمعلی سرامی، مقاله ی «چگونه با بچه ها ارتباط برقرار کنيد»، روزنامه ی همشهری – شماره ی 3140 – دوشنبه 27 مرداد 1383.

در تاييد اين سخن در وبلاگ کوهبنان – همنام کوهبنان (جايی در قسمت شمال غربی استان کرمان) شعری به نام «شعر قديمی» از آقای نيکخواه، به گويش آنجا وجود دارد که چند بيتی از آن عينا نقل می شود :

شعر قدیمی

 

دلم می خوا بگم شعر قدیمی اَ چوپونی و اَ کار زعیمی

جوونای قدیمی شاخ شمشاد سبیلاشون نبید هشوَخ پرِ باد

وَ پاشون بید تُمون، وصله داری اَ هِشکی هم نداشتن ننگ و عاری

وَ پاشون جفت گیوه طاق سال بید نداشتن پول اگر داشتن حلال بید

به جای لفظ مامان بید ننو به آبجی هر کسی می گفت دادو

برادر اون زمونا بید کاکا به جا بابا بزرگا بید باشا

بن نوشت ها :

1. تاريخ ادبيات کودکان ايران (ادبيات شفاهی و دوران باستان) جلد اول، محمد هادی محمدی و زهره قايينی – نشر چيستا – تهران 1380.

2. ترانه و ترانه سرايی در ايران – محمد احمد پناهی«پناهی سمنانی» – انتشارات سروش – چاپ اول 1376.

3. ترانه های ملی ايران – پناهی سمنانی – ناشر مؤلف – چاپ دوم زمستان 1368.

4. فرهنگ عاميانه ی مردم ايران – صادق هدايت – به کوشش جهانگير هدايت – نشر چشمه تهران – چاپ سوم – پاييز 1379.

5. کتاب کوچه (جامع لغات، اصطلاحات، تعبيرات، ضرب المثل های فارسی) – حرف ب، دفتر اول – احمد شاملو – انتشارات مازيار – تهران 1378.

6. گذری و نظری در فرهنگ مردم – سيد ابوالقاسم انجوی شيرازی – انتشارات اسپرک – تهران – چاپ اول – پاييز 1371.

نویسنده : پيرايه يغمايی

برچیده از اخبار روز، بازنشر : تاریخ ما، اِنی کاظمی

من سپیده صبح همیشه بیدارم(فریدون فرخزاد)


 من سپیده ی صبح همیشه بیدارم! 

تلاش می کنم و دست بر نمی دارم

اگر چه خسته و دلمرده گشته پندارم

مرا چه غم اگر از خفتگان خبر نرسد

که من سپیده ی صبح همیشه بیدارم

چو خار را به صفای ثبات ما بستند

گمان مبر که چو خارا، ز تیشه بیزارم

من آن نیم که ز نیمه، ز راه برگردم

چنان روم که غزلخوان شوی به دیدارم

مجیز شیخ نگفتیم و عکس خود نشدم

چرا که از خط تمکین شیخ بیزارم

اگر هزار شویم وهزار پاره شود

حدیث ناله ی عشق و نفیر بیمارم

سکوت چرخ زمان را به دل نمی گیرم

که میوه داد سکوت از سکوت پُربارم

به نور خاک فروغ و به تربت حافظ

قسم، که در وطن ام خفته آخر کارم!

مرا به یاد بیاور اگر ندیدی باز

که من کلام نحیفی ز باغ گفتارم

ولی صلابت ایران تمام عشق من است

و بر صلابت ایران، تنیده گلزارم

اگر ز دیده جدا شد، ز دل جدا نشود

کجا شود وطنی کو دل است و دلدارم

خوشا به حال رفیقان که خفته در وطن اند

که خاک تربت شان می وزد به کردارم 

لس انجلس ۹ سپتامبر ۱۹۸۴