کودکان عاقل(حسین پناهی)


قلب بزرگ که بود ،

آن خورشید

که در آن ظلمات دور

!شکست و شکسته زنده ماند 

گوش کنید

اینک هزاران خورشید کوچک در انتظار ترکیدنند

این انفجار روشن بی پایان را

کدام چشم به انتها خواهد رساند؟

 

مطالب طنز


●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞ ۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●●
اي كساني كه ايمان آورده ايد! سر جدتون ، جان مادرتون كاري به كار كساني كه
ايمان نياورده اند نداشته باشيد

ای کسانی که ایمان آورده‌اید، از هر کجا آورده‌اید برید بذارید سر جاش

ای کسانی که ایمان آورده اید، چرا زحمت کشیدین؟ ما که راضی نبودیم

ای کسانی که ایمان آورده اید. زود بیاین ببرید تا نریختم توی کوچه

ای کسانی که ایمان آورده‌اید…ما سفارش نداده بودیم٬ زنگ پایینو بزنین

ای کسانی که ایمان آورده اید. شما مقابل دوربین مخفی هستید

●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞ ۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●●

 

جملات عاشقانه


امشب دلم سوخت…..
نه برای خودم ، نه برای تو…..
برای قلبی که عاشقونه دست تو دادم…!!!!!

●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞ ۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●●

تحمل میکنم نبودنت را ،
تاب می آورم رفتن را ،
تحمل میکنم فراموش شدنم را ،
باور میکنم اما !!!
فراموش کردنت دیگر کارِ من نیست !

●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞ ۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●●

 

گفتار اندر افرینش عالم (فردوسی بزرگ)


از آغاز باید که دانی درست
    
سر مایهٔ گوهران از نخست
 
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
    
بدان تا توانایی آرد پدید
 
سرمایهٔ گوهران این چهار
    
برآورده بی‌رنج و بی‌روزگار
 
یکی آتشی برشده تابناک
    
میان آب و باد از بر تیره خاک
 
نخستین که آتش به جنبش دمید
    
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
 
وزان پس ز آرام سردی نمود
    
ز سردی همان باز تری فزود
 
چو این چار گوهر به جای آمدند
    
ز بهر سپنجی سرای آمدند
 
گهرها یک اندر دگر ساخته
    
ز هرگونه گردن برافراخته
 
پدید آمد این گنبد تیزرو
    
شگفتی نمایندهٔ نوبه‌نو
 
ابرده و دو هفت شد کدخدای
    
گرفتند هر یک سزاوار جای
 
در بخشش و دادن آمد پدید
    
ببخشید دانا چنان چون سزید
 
فلکها یک اندر دگر بسته شد
    
بجنبید چون کار پیوسته شد
 
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
    
زمین شد به کردار روشن چراغ
 
ببالید کوه آبها بر دمید
    
سر رستنی سوی بالا کشید
 
زمین را بلندی نبد جایگاه
    
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
 
ستاره برو بر شگفتی نمود
    
به خاک اندرون روشنائی فزود
 
همی بر شد آتش فرود آمد آب
    
همی گشت گرد زمین آفتاب
 
گیا رست با چند گونه درخت
    
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
 
ببالد ندارد جز این نیرویی
    
نپوید چو پیوندگان هر سویی
 
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
    
همه رستنی زیر خویش آورید
 
خور و خواب و آرام جوید همی
    
وزان زندگی کام جوید همی
 
نه گویا زبان و نه جویا خرد
    
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد
 
نداند بد و نیک فرجام کار
    
نخواهد ازو بندگی کردگار
 
چو دانا توانا بد و دادگر
    
از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
 
چنینست فرجام کار جهان
    
نداند کسی آشکار و نهان

یغما گلرویی(شعر اول) البوم گفتم بمان…نماند


شرمنده ام

گفته بودم

دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم

و تا هزاره ی شمردن چشم می گذارم

گفته بودم

غبار قدیمی تقویم را

ازش یشه های شعر وخاطره پاک نمی کنم

گفته بودم

صدای سرد سکوت این سالها را

با سرود و سماع ستاره بر هم نمی زنم

اما دوباره دل دل این دل درمانده

تو را میهمان سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد

هی

همیشه همسفر حدود تنهایی

بگذار که دفتر دریا هم

گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد

 

رانندگی در مستی(شاهین نجفی)


من یه گلایولم که تو این سرزمین شوم

راهم به قبرو سنگ گرانیت میرسه

هر روز به قتل میرسمو شعر من فقط،

به انتشار شعله کبریت میرسه

دردم هزار ساله مثه درده حافظه،

درمونشم همونیه که کشف رازیه

نسلی که سر سپرده عصر حجر شده

به ساقیای ارمنیه پیر راضیه

وقتی که زندگی یه تاتر مزخرفه

تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم

راسکول نیکف یه پیرزنو شقه کرده و من،

با اون تبر فرشته الهامو میکشم….

هی مست میکنم مثه یه بطری شراب

که وقتی پاش بیافته یه کوکتل مولوتوفه

یه مجرم فراری شدم که تو زندگیش

درگیر یه گریز بدون توقفه

فرقی نداره جادۀ چالوس و راه قم

من مستی ام که خوش داره رانندگی کنه

یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه

تا توی اشکهای خودش زندگی کنه

باید تلو تلو بخوری این زمونه رو

وقتی که مست نیستی به بن بست میرسی

تو مستی آدما دوباره مهربون میشن

حتی برادرای توی ایست بازرسی

میخندن و به دست تو دست بند میزنن

راهو برای بردن تو باز میکنن

تو دام مورچه ها به سلیمان بدل میشی

قالیچه ها بدون تو پرواز میکنن

این بار چندمه که به یه جرم مشترک

هشتادتا ضربه پشتتو هاشور میزنه؟

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی،

تنها دل خودت برای تو شور میزنه…

یه گلایلیو تو این سرزمین شوم

راهت به قبرو سنگ گرانیت میرسه

هر روز به قتل میرسیو شعر تو فقط،

به انتشار شعله کبریت میرسه

هی مست میکنی مثه یه بطری شراب

که وقتی پاش بیافته یه کوکتل مولوتوفه

یه مجرم فراری شدی که تو زندگیش

درگیر یه گریز بدون توقفه

هی مست میکنی مثه یه بطری شراب

که وقتی پاش بیافته یه کوکتل مولوتوفه

یه مجرم فراری شدی که تو زندگیش

 

 

کارو(یه اثرفوق العاده)


پروردگارا!این نامه را از بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی بمفهوم وسیع کلمه-در زندگی بی پناهش بیداد می کند..
بعظمت تردید ناپذیرت سوگند همین حالا که این نامه را بتو می نویسم آنقدر احساس بدبختی می کنم که تصورش –حتی برای تو که پناهگاه تیره بختانی –امکان پذیر نیست……….
میدانی خدا سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر تصادفی است…
مگر زندگی جز ترادف تصادفات چیز دیگری هم هست؟… نه خدا…به خدا نیست!…
بیست و هشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرش به ارث برده بود.جوانی را خرید…نتیجه این معامله وحشتناک من بودم!…بخت سیاه من حتی آنقدر به من یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبائی پدرم باشد….هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم بچشم خود دیدم که چهرهام چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز مادرم!…
سیزده ساله بودم که یک ورشکستگی همگانی همراه با دارائی خیلی از ثروتمندان ثروت مادرم را هم برد. همراه با ثروت مادرم پدرم را.
تا آنزمان علی رغم چهره زشتی که داشتم زرق و برق ثروت هرگز نگذاشته بود که من در مقابل دخترانی که تو زیبا آفریده بودی احساس تحقیر کنم…تنها هنگامیکه فقر سایه نامیمون خود را بر چهره زشتم افکند برای نخستین بار احساس کردم که تا چه پایه محرومم!!!…
در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم…چه شاگرد اول بدبختی !شب و روز سر کارم باکتاب بود…همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم…زهی تلاش بیهوده!
دوران بلوغم بود…همه سلولهای بدن درمانده از من و احساسات من «من»و»احساسات»متقابلی می خواستند….
دلم وحشیانه آرزو می کرد که بخاطر عشق یک جوان هر چند هم وامانده بطپد…!
نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن در زیر دلم یک لرزش خفیف و سکر آور وجودم را برقص آورد…
می خواستم و از صمیم قلب آرزو می کردم-که هر یک طپشهای قلبم انعکاس ناله ی شبانه عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود.
دلم می خواست از ماورا نفرت اجتناب پذیری که زائیده چهره نفرت انگیز من بود جوانی از جوانان روزگار دلم را میدید …و می دید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است…تا چه پایه می توانددوست بدارد.
در اینجا !در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست دل صاحبدلان را آشنایی نیست…
به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ مطرودم را گرفت نه دلی بخاطر تنهائی دلم گریست…
تنها بستر تک افتاده ام می داندکه شبها بخاطر آرامش دلم چقدر دلم را گول زدم…همه شب…هر شب به او –به دلم بی کسم قول می دادم که فردا …مونسی برایش خواهم یافت…
و هر روز-همه روز به امید پیدا کردن قلبی آشنا نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود…
آه!ای سرنوشت المبار!…ای زندگی مطرود!….در جستجوی دلی آشنا هر وقت هر کجا رفتم هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید:دختر خوبی است…بی نهایت خوب…اما…افسوس که…زیبا نیست…هیچ زیبا نیست.
تنها تو می دانی خدا که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از زیبایی محروم است چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است!
و این پروردگارا :به عدالتت سوگند که شوخی نیست شعر نیست تراژدی خلقت است!تراژدی زندگیست!
خداوندگارا!اشتباه می کنم!اینطور نیست!؟
هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید…بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم و نه میل داشتم اینکار را بکنم…مادرم میل داشت اینکار را بکنم…میل داشت تکلیف آینده من هرچه زودتر تعیین شود!چه آینده ای!مشتی موی کز کرده یک جفت دست کج و معوج نازک یک بینی پهن تو سری خورده با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه مطرود و تهی و یک زندگی هیچ و یک زندگی پوچ چه آینده ای می توانست داشته با شد؟جز حسرت سینه سوز…عزلت شباب شکن…اشک …اشک پنهانی…
نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز استخوانهایم را آب می کرد…دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم…اما…مگر با خواستن دلم بود؟…قابل ترحم بودم…علتش هم خیلی سادهبود…نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم…و نه …آه!خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم؟!
با خاطری نگران خاطری بینهایت نگران و آشفته برای تسلی دل تسلی ناپذیرم بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم…چه شبها که در دوزخ دانته هاج و واج ماندم و سوختم… و در عزای مرگ جانخراش»گوریو»ی واژگون بخت چه فلسفه های وحشتناک که درباره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگانی از»چرم ساغری»بالزاک اندوختم….
با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته هم پیاله شدم…
در اتاق ماتمزده ام چه ساعتها که بخاطر قهرمان»اتاق شماره6″چخوف گریستم…مدتها»دیکنز»دوش به دوش»داستایوسکی»دل در هم شکسته ام را با آتش آشیان سوز قهرمان تیره سوزشان کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین»کافکا»آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم خراب کردند…خداوندا!دیگر چه بگویمکه چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف و پیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم …تا اینکه….
یکبار احساس استخوان شکنی سراپای زندگیم را تکان داد…یکوقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بی آب و علف زندگی سر سام گرفته ام پیدا نیست!
تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر است و نویسنده است در من به وجود آمد…چون یکباره بخاطرم آمد که ایم انسانهای معروف که ظاهراخدای معنویات هستند هرگز صمیمانه در باره تیره بختانی چون من که تنها گناهشان فقدان زیبایی ظاهر است نگریسته اند!هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق دختری زشت روی چون من شده باشند و اگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند پایه اش ترحم بوده نه محبت!…ترحم….ترحم…!
آری خداوندا!قلب هیچ کس نباید به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد-برای اینکه اصلا نیستم!نه خدا !خدا منهای زیبایی؟!مفهوم زن چیست؟من چیستم؟در حیرتم پروردگارا!مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود؟!
مرا چرا آفریدی؟برای چه؟برای که آفریدی؟برای نشان دادن عظمت و قدرت زیبایی؟برای این کار وسیله دیگری جز <<زشتی>>-این منبع تیره بختی زندگی تیره بخت من نداشتی؟
پروردگارا!من متاسفم که تحمل زندگی با اینهمه خفت از توان من خارج است.
من همین امشب به آستان تو بر می گردم…تا در ساختمانم تجدید نظری کنی!این سینه خشک به درد من نمی خورد !من پستان لازم دارم…یک جفت سپیدو برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران این دوران باشد…جوانانیکه عظمت عشق را –برغم صفای دل –دربرجستگی پستانها جستجو می کنند…!
من موی سر کش و پریشان می خواهم تا هر یک از تارهایشان را زنجیر بندگی صد دل هرزه پرست سازم!این فکر عمیق به درد من نمی خورد به چه دردم می خورد؟…من فکر بچگانه می خواهم که با یک اشاره بخاطر هوسی موهم دل به هر کس و ناکس ببازم!
پروردگارا!من امشب رهسپار بارگاه تو هستم…و این گناه من نیست…مرا بخاطر گناهی که نکردم ببخش…………………..پایان…..

معماری حصیری(ایا میدانستید؟!)


شركت » لانگ ابرجر» كه در سال 1973 پایه گذارى شد سردمدار همه بازارهاى آمریكاو بزرگترین و مهمترین آنها در امر نمایش و فروش سبدها ، زنبیل ها و انواع تورهاى دستباف و صنایع دستى است ، و انواع محصولات و لوازم خانگى را با شیوه هاى متفاوت براى سبك هاى خاصى از زندگى ارائه مى كند .  

تقریباً در حدود 45000 مشاور مستقل مربوط به منزل مسكونى در سرتاسر این كشور وجود دارد كه محصولات شركت یاد شده را مستقیماً و بی واسطه به مشتریان عرضه مى كند . عملیات ساخت و ساز جایگاه اصلى شركت » لانگ ابرجر» كه یك ساختمان هفت طبقه است در اكتبر 1995 آغاز شد كه نمای آن عیناً تقلید شده پروژه پیشین   شركت براى ساختمان میانى» بازار سبد » است و تحقق رویاى همیشگى بنیانگذار شركت ساختمان پروژه در دسامبر سال 1997 آغاز شد .این ساختمان در یك مجموعه پارك گونه در » نیویورك» با نام اوهیو مستقر شده ، وهر ساله هزاران نفر از آن بازدید می كنند . زمین پوشیده شده این ساختمان كه زیرساخت و ساز قرار گرفته 25 جریب فرنگى (در حدود 10 هكتار) مساحت داردو بین 8000 تا 9000 تن وزن این بنا را بر روى خود تحمل مى كند .
مساحت زیربنا 180,000 فوت مربع است كه ابعاد 30*42 متری ساختمان را شامل می شود و در  قسمت بام فوقانى ساختمان این ابعاد به 50*70متر بالغ مى شود . عملیات ساخت و اجراى طرح دو سال و سه ماه به درازا کشید و لایه روكش نماى خارجى آن از جنس ملات گچ و خاك است . این بنا ظرفیت  500 نفر كارمند را داراست . دو دسته این زنبیل یا سبد خرید با میخ پرچهاى مسى و چوبى ، درست مشابه نمونه محصول این شركت از زنبیل هاى حصیرى و كنفى در بالاى ساختمان محل فروش آن نصب شده كه محل فروش را مشابه كالاى ارائه شده در آن كرده است .این دسته ها كه در حدود 150 تن وزن دارند به نحوى حرارت داده شده اند تا شرایط جوى و یخ زدگى بر روى شكلشان تأثیرى نداشته باشد . این ساختمان از زمان ساخته شدن خود تا كنون موضوع تصاویر و فیلم هاى زیادى در سراسر دنیا بوده است .

پروانه ها(حسین پناهی)


حق با تو بود

می بایست می خوابیدم

 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است

 در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام

با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان

کاش تنها نبودم

فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟

کاش تنها نبودی

آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند

 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند

 می دانی ؟

 انگار چرخ فلک سوارم

انگار قایقی مرا می برد

انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و

مرا ببخش

ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

می شنوی ؟

انگار صدای شیون می آید

گوش کن

 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد

اما به جای آن

می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

 گوش کن

 یکی بود یکی نبود

زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

به جای خواندن آواز ماه خواهر من است

 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن

به جای پختن کلوچه شیرین

ساده و اخمو

در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند

صدای شیون در اوج است

 می شنوی

برای بیان عشق

به

نظر شما

کدام را باید خواند ؟

 تاریخ یا جغرافی ؟

 می دانی ؟

من دلم برای تاریخ می سوزد

برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند

 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند

گوش کن

 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت

حق با تو بود

 می بایست می خوابیدم

 اما مادربزرگ ها گفته اند

 چشم ها نگهبان دل هایند

 می دانی ؟

 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است

 کودک

 خرگوش

 پروانه

 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که

 بی

نهایت

 بار

در نامه ها و شعر ها

در شعله ها سوختند

تا سند سوختن نویسنده شان باشند

 پروانه ها

 آخ

تصور کن

آن ها در اندیشه چیزی مبهم

که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند

یادم می

آید

روزگاری ساده لوحانه

صحرا به صحرا

و بهار به بهار

 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

عشق را چگونه می شود نوشت

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم

را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند

من تو را

 او را

 کسی را دوست می دارم

 

مجسمه حکیم ابوالقاسم فردوسی در رم


آیا می دانستید که غیر از تهران در شهر رم پایتخت ایتالیا میدانی به نام میدان فردوسی وجود دارد که در آن مجسمه ای نیز از فردوسی شاعر حماسه سرای ایرانی نصب شده است ؟
سالها پیش در شهر رم پایتخت ایتالیا، میدانی به نام شاعر پرآوازه ایران حکیم ابوالقاسم فردوسی نام گذاری شده است.
میدان فردوسی در یکی از مناطق سرسبز شهر رم واقع شده است که هم گردشگاه اهالی این شهر و هم محل تردد گردشگران خارجی است.
در این میدان مانند میدان فردوسی ایران تندیسی از ابوالقاسم فردوسی نصب شده است که قدمتی بیش از 50 سال دارد.
این مجسمه که 185 سانتیمتر ارتفاع دارد و از مرمر سفید ساخته شده است، کار استاد صدیقی است که در20 ماه مه 1958 به رم برده شد و طی مراسمی در یکی از میدانهای رم نصب شد.

این مجسمه در پارک ویلا بورگزه در شهر رم که پارک بزرگی با داشتن ساختمانها، موزه ها و از جمله موزه گالریا بورگزه – galleria borghese است قرار دارد.

 

منبع:www.delta.ir