نرخ(وحشی بافقی)


 نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را         

شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را 

پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست        

مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را 

صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند      

بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را 

انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست        

برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را 

حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند

تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را 

بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن         

شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را 

مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است  

بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را

 

 

ای فلک(وحشی بافقی)


 طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را        

پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را 

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان         

چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را 

هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن          

ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را 

شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی           

بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را 

نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت 

دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار ر 

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر 

هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را

 

وحشی بافقی(تاکی باز آ)


 

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ


اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد


گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی


وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان


جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی پ


گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ