به سراغ من(سهراب سپهری)


  پشت هیچستانم . 

پشت هیچستان جایی است. 

 پشت هیچستان رگ های هوا ، 

پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،

از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .

روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است 

که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است: 

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، 

زنگ باران به صدا می آید. 

آدم اینجا تنهاست 

و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت  جاریست .  

به سراغ من اگر می آیید،  

                نرم و آهسته بیایید

                 مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.

 

قایقی خواهم ساخت(سهراب سپهری)


قایقی خواهم ساخت 

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند. 

قایق از تور تهی

و دل از آروزی مروارید،

همچنان خواهم راند

نه به آبیها دل خواهم بست

نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان 

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

«دور باید شد، دور.

مرد آن شهر، اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود

دور باید شد، دور

شب سرودش را خواند،

نوبت پنجره هاست.»

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند 

پشت دریاها شهری ست

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف 

خاک موسیقی احساس تو را می شنود

و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد 

پشت دریا شهری ست

که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند. 

پشت دریاها شهری ست!

قایقی باید ساخت